بهتره همین الان گمشی !!!
نوشته شده توسط : مدونا

یه بار واسه همیشه تموم شد ...

یا همین الان خفه میشی ...

یا واسه همیشه از جلوی چشمام گم میشی ...

تصمیم با خودته ...

.

.

.

دوست دارم تو خیابون دستتو بگیرم تا همه بدونن تو مال منی ...

دوست دارمتو پارک ببوسمت حتی اگه اماکن باشه ...

دوست دارم همه جا بهم بچسبی خوشم نمیاد پسرا بهت نگاه کنن ...

- دیگه چی ؟

نمیخوام پسرا دنبالت بیفتن ...

کاملا حجابی میشی ... مانتو هات رو با هم میخریم و تنگ نمیپوشی ...

شلوار پارچه ای میپوشی ...

و ..........

- خفه ... نوبت منه حرف بزنم ...

خب بگو ...

- اسمت سهیل بود یا سینا یادم نیست ...

تو شوهر من نیستی که ...

همین دیروز باهات آشنا شدم ...

تو نوزده سالته و دو سال هم ازم کوچیکتری ...

من هنوز بهت جوابی ندادم که میخوام باهات دوست شم یا نه ...

تو این حق رو نداری ...

با این سن کمت افکارت مثل پیر مردهای هشتاد سالست ...

برو خودتو جمع کن ...

تو خودت فشنی و شلوارت زنجیر داره ...

از ده کیلومتری تو چشمی ...

بعد میخوای من ساده بپوشم که چی ؟

خیلی چرتی آقا پسر ...

.

.

.

بلند شدم و با عصبانیت از پارک خارج میشدم که گفت ...

نانی خانم ... من دوستت دارم اینا رو میگم ...

تو این حین بود که چند تا ارازل ( دختر ) داشتن میومدن ...

یکیشون برگشت با کمال پر رویی گفت ...

بابا دعوا چرا ؟ هر دوتون خوشکلین ...

اون یکی هم گفت ...

کل پارک داره به شما ها نگاه میکنه ...

آخه لباساتون و قیافتون تکه اینجا ...

.

.

.

دلم میخواست همونجا خفشون کنم ولی این پسره نذاشت ...

ادامه داد ...

شنیده بودم که به هر کسی پا نمیدی ...

خوشم اومد ازت چون رو حرفت میستی ...

دخترا ی شهر همه منو میخوان ...

من که اومدم منت تو رو میکشم دعوام میکنی ...

- ببین گمشو !!!

.

.

.

باورم نمشد عین خودم جسوره ... عین من حرف میزنه ...

عین من رو حرفش میسته ...

عین من از هیشکی نمیترسه ...

انگار از یه گوشت و خونیم ...

جالب تر از همه ...

هر دو شبیه به همیم ...

چشمامون ... لبامون ... صورتمون ... بینیمون و ........

شاید تا اون موقع هم که از جلو اون همه مامور رد شدیم و چیزی نگفتن ...

به این دلیل بود که فکر کردن خواهر و برادریم ...

.

.

.

یکم ازش دور شدم ... از دور داد زد ...

عاشقتم ...

.

.

.

هه ... 

نمیدونم چرا همیشه پسرای نوزده ... بیست ساله دنبالم میفتن ...

.

.

شب ساعت یک هم که در خونه رو وا کرده بودم ... خیلی اتفاقی همون پسر رو دیدم ...

واحدشون روبه روی  واحد منه ...

پسره منو دید خندید ...

بعدشم گفت ...

میبینی خدا هم میخواد ما بهم برسیم ...

چی از این بهتر که همسایه ایم ...

.

.

.

دیروز کلا اتفاقات عجیبی افتادن ...

بهرام و علی رفتن کیش ...

منم که امکان داره دو ماه دیگه برم تهران واسه همیشه ...

.

.

.

اما ...

الان احساس سر در گمی میکنم ...

.

.

سر دردم که از یه طرف ...

بی حسی کمرم هم از یه طرف ...

...و فکرای  چرتم هم از یه طرف دیگه ...

.

.

.

پشت پرده : کاش ماریانا (دوستم ) هنوز هم بود ...

پشت دیوار : یه آغوش گرم میخوام که محکم بغلم کنه ...

پشت در : افکار پلیدی تو ذهنم دارم که به زودی انجامشون میدم ...

پشت من : ای شیطون ... نکنه کاری کردی که خودتو پشت من قایم کردی ..

.

.

.

.

فدای همه : عزرائیل ...

هر کی نظر نده اینجوری میشه ...

فکر بد نکن ... یعنی کچل میشه ...

 





:: بازدید از این مطلب : 356
|
امتیاز مطلب : 101
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: